داستان خشم فرمانروای یزد



داستان ذغالي

داستان و فیلم و اهنگ نرم افزار و...

سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند. چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت. یکی از پیشکاران گفت: گرگ در گله خویش بزرگ می شود. این گرگ حتما خانواده دارد. بگویید آنها را هم مجازات کنند. فرمانروا که سخت آشفته بود، گفت: آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند. همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند. کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد. چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت: وقتی برادر شما محاکمه شد، شما کجا بودید؟

فرمانروا به یاد آورد زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند.

رایزن گفت: من آن زمان همین جا بودم، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشند.

فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برای دانلود روی عکس بالا کلیک کنید
نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391ساعت 15:4 توسط emad ramazani|



نویسنده وبلاگ عماد رمضانی